۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

برای منم خدا کافیه!؟

دیگه وقتشه؛ وقت رها شدن از این شرایط لعنتی. دیگه نمی خوام و نمی تونم تحملش کنم؛ دیگه کافیه...
خدایا! کمکم کن تا شجاع باشم و قوی، تا جرات کنم بالامو باز کنم و مقتدرانه تا اوج خواسته هام پرواز کنم. تا گذر کنم و هر موقع یاد این روزا و تصمیمی که گرفتم افتادم با افتخار سرمو بلند کنم و بگم که تونستم، که موفق شدم، که هممممممه چیز برام ممکنه، که یه باز از یه آزمون خیلی سخت سربلند بیرون اومدم، که منم تونستم. کمکم کن تا آروم باشم و با اطمینان رویاهای قشنگ زندگیمو به تصویر بکشم تا قوی باشم و ایمان داشته باشم به تحقق شون و با یه برنامه ریزی دقیق و منسجم پیش برم. خدایا! فقط چند ماه فرصت دارم...
می خواااام که این روزای سخت تموم شن و می دونم که تموم می شن. به قول یه دوست می نویسم که بعدها به این روزام بخندم.
پ. ن.: یاد یکی از پستام تو بلاگ فا افتادم. جمعه 8 خرداد 88 نوشته بودم:
به اندازه ی یک خواستن فاصله است،
از من تا
هست هایی که نیست می شوند،
و نیست هایی که هست...
تا آرزوهاااااااایم!

هیچ نظری موجود نیست: