۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

باور می کنی؟

اه... چقدر می گی باهات مهربون بودم؟ اصلن قبول؛ آره مهربون بودم، ولی خودم خیلی بیشتر از تو به این "مهربون بودن" احتیاج داشتم! منم جز همون آدمای عجیب و غریبم که این طوری باید انرزی بگیرن تا بتونن از بودنشون لذت ببرن، وگرنه خیلی زود گند می زنن به زندگی شونو هر چی که دارن و به قعر پوچی می رسن...
اصلن خوب نیست که احساسات من تحت تاثیر عوامل خارجیه مثل همین قانون مزخرف که می گه باید با یکی مهربون باشم به یکی انرزی بدم یکیو خوشحال کنم و... تا حال خودم خوب باشه!!! می دونی وابستگی به این چیزا خیلی دردناکه. مگه هر چند وقت یه بار پیش می یاد کسی پیدا شه که تو بتونی دوسش داشته باشی و اونم همینو بخواد یعنی از دوست داشتنت و احساسی که نسبت بهش داری استقبال کنه. این چیزا اگه کلن نایاب نباشن، ذاتن میرا و غیر قابل کنترلن و به سادگی می تونن لحظه های قشنگتو درب و داغون کنن.
واسه من فقط یه بار پیش اومد. یعنی قبلنم پیش اومده بود، اما نه انقد باشکوه، نه انقد عمیق. حالا نمی دونم باید خوشحال باشم که بالخره همچین چیزیو تجربه کردم، یا زار زار گریه کنم که با گندی که زدم مجبورم علی رغم میل باطنی خودم و تو همه چیزو تموم کنم! اما در هر حال یه اصل وجود داره و اونم چیزی نیست جز این که: "من هنوز به این مهربون بودم احتیاج دارم و تو هنوز همون آدم متفاوتی هستی که من سال هاست کوچه پس کوچه های دلمو برای استقبال ازش جارو می کردم."
پ. ن.:
1. مرسی به خاطر هدیه ی نابت، همون آرامشی که با حضورت، مهربونیت و خوبیت بهم بخشیدی.
2. من دیوونه شدم، نه!؟

هیچ نظری موجود نیست: