۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

حکایت مور و زنبور

شیخ ما گفت:
وقتی زنبوری به موری رسید. او را دید دانه ای گندم به خانه می برد. مردمان پای بر او می نهادند و او را خسته می گردانیدند.
زنبور آن مور را گفت که این چه سختی و مشقت است که تو برای دانه ای بر خویش نهاده ای؟ به یک دانه ی محقر چندین مذلت چه می کشی، بیا تا ببینی که من چگونه آسان می خورم و بی این مشقت نصیب می گردم.
پس مور را به دکان قصابی برد. گوشت آویخته بود. زنبور درآمد از هوا و بر گوشت نشست و سیر بخورد و پاره ای فراهم آورد تا ببرد، قصاب فراز آمد و کاردی بر میان وی زد و او را به دو نیم کرد و بینداخت.
زنبور بر زمین افتاد. آن مور فراز آمد و پایش را بگرفت و می کشید و می گفت: "هر که آنجا نشیند که خواهد، چنانش کشند که نخواهد!"


یکسو نگریستن و یکسان نگریستن (شرح احوال و حکایات ابوسعید ابوالخیر)ـ انتخاب و تلخیص فریدون مشیری

پ. ن.: چقدر دلم از این نوشته های این مدلی می خواست.

۶ نظر:

  1. to jamtarin jame azdadi dokhtar, hatta tu entekhabe ketab. duset daram.

    پاسخحذف
  2. خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

    پاسخحذف
  3. بی صبرانه منتظر جوانمرد قصابیم.

    پاسخحذف
  4. به قول تارا اینجا امیرخوب نکته روگرفته.به قول رضا افرین.D:

    پاسخحذف