۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

دوستي

آلبوم عكس هايم را كه نگاه مي كنم مي بينم سال هاست چيزي در من و با من، هميشه- بيشتر اوقات- بوده؛ و هر بار اندكي تغيير و تنوع را چاشني چهره ي من كرده است.
ماجرا از روزهاي پاياني دوره ي راهنمايي شروع شد. در يك بعدازظهر زمستاني، يك عينك قرمز كاچويي به وسايل شخصي ام پيوست و در مدت زمان كوتاهي تبديل شد به بهترين و دوست داشتني ترين هم راه من در مهم ترين و قشنگ ترين لحظه هاي زندگي. دوست خوبي كه در سرنوشت سازترين اوقات، نقش سرنوشت ساز خود را، بي هيچ چشم داشتي، به نحو احسن انجام داد. اكنون كه به گذشته نگاه مي كنم مي بينم بي او چه قدر صحنه ها كدر بودند و بي دقتي ها بسيار! حالا سال ها مي گذرد از داستان آشنايي من و آن عينك قرمز كوچك. در اين همه مدت، دوستي با 16 عينك ديگر را نيز تجربه كرده ام. همگي آن ها مهربان بوده اند و همراه، جز آن عينك گريف ظريفي كه در روز امتحان معادلات ديفرانسيل مرا تنها گذاشت؛ و در تنهايي خود براي هميشه گم شد.
بله،‌ عينك- اين دوست صبور روزهاي كودكي تا حالا- ديگر بخشي از من شده، آن قدر كه وجودش را احساس نمي كنم- فقط يك عينكي حرفه اي مي داند چه مي گويم!- و نبودش را لحظه اي تاب نمي آورم. بعدازظهر فردا، زمان پايان اين رابطه عاطفي چند ساله است؛ و روز سپردن اين دوستي صادقانه به دفتر خاطرات.


پ. ن. تازه: همين الان يادآوري كردن كه فردا نيست؛ پنج شنبه ي آينده ست! (دي: هشت، نه تا...)

۱۲ نظر:

  1. این داستان رو دختر بزرگ من هم در اینده خواهد گفت!
    یعنی فردا میری عمل لیزیک؟ به سلامتی

    پاسخحذف
  2. سلام،
    ایشالا که همه چیز به خوبی و خوشی پیش میره فردا.
    و پیشاپیش تبریک میگم.
    خیلی ها رو میشناسم که چشمشون رو عمل کردن، ولی من اگه عینکی بودم، عمرا جرئتش رو داشتم و ترجیح میدادم به همون دوستی همیشگیم با عینکم ادامه بدم. 0:

    پاسخحذف
  3. سال 64 بود که نزدیک خیابان ارم شیراز یک ماشین

    از روی کیف مدرسه ام گذشت و عینکم را

    ناجوانمردانه شکست ...رفتم محل کار مرحوم پدرم و

    کلی گریه کردم...

    سال 66 دیگر احتیاج به عینک نبود

    سال 77 بود که دکتر گفت احتیاج به عینک نداری...

    فقط باید به خاطر رنگ چشمات از آفتاب همیشه فرار

    کنی و ...

    سال 85 بود که فهمیدم خیلی تیز بین هستم...

    کلی هم خوشحالم و در کارم واقعا تک تکم...

    البته مردها به خاطر بعضی لطف های ژنتیکی دید

    بهتری نسبت به زنها دارند اما در شنوایی و استعداد

    کلامی و استخوان های فک و آرواره ضعیف ترند

    بعضی مواقع به مردها میگویند چشم چرون که من

    میگم اینطور نیست و انسان ها و خصوصا مردها

    زیبا پسندند و...

    البته توی این وبلاگ خاص احتمالا باید کارم بکشه

    به ته استکانی با فریم هدایت گونه

    سال88اواخر شب 12 اسفند بود که فهمیدم برای جلب

    توجه پدر ومادر و حسادت های کودکانه ام دنبال

    این کار رفته ام وشماره 25/0رو خیلی به حساب

    آوردم- با تشکر از شماکه نکته های کوچک - ساده

    اما واقعی رو گوشزد کردی...

    پاسخحذف
  4. بس كه به اين پينوشت خنديدم دلم درد گرفت. اول فكر كردم خواستي فانتزيشو زيادكني بعد كه نظر رنگينك و اميرو ديدم فهميدم جدآ تازه هستش =)))

    پاسخحذف
  5. دعا می کنم که نتیجه عمل از آنی که انتظارش را می کشی هم بهتر شود.
    درود ...

    پاسخحذف
  6. امیدوارم عمل فوق العاده ای داشته باشی رفیق نادیده ...

    پاسخحذف
  7. etminan daram hame chiz ali pishmire dust jun. b0o0o0s

    پاسخحذف
  8. به سلامتي. يادت باشه تادقيقه آخربهش فكرنكني و با آرامش بري.

    پاسخحذف
  9. هي يووووگي اخرين عينكتم قرمزه!!!! نه.... فكركن.... دوشنبه ميام پيييييشت.

    پاسخحذف
  10. چه روزهایی
    روزهای انکار لجوجانه ضعف چشم و راضی شدن به ندیدن کارتون، زرنگی های کودکانه برای فرار از واقعیت و تلاش ناموفق برای اینکه چسبیده به تلویزیون در حال دیدن حرکت پرتابی الکترونها و فرایند تشکیل تصویر، دیده نشوی.
    پارادوکس نشستن درانتهای کلاس بخاطر قد و سر خوردن آرام و میز به میز به ردیف اول بخاطر ندیدن تخته.
    در حالتی شبیه خرکش و در حالی که مسیر خانه تا ماشین را با نوک انگشتان پایت خط میکشی (کمی غلو) به مطب دکتر می رسی و اخم و تخم و هزارجور بهانه جویی برای در رفتن، ولی این بار به دیوار می خوری.
    پتک سنگین واقعیت در مطب دکتری که تا آخر عمرم دوست ندارم دوباره ببینمش (دروغ چرا؟)
    جستجوی حوادث زندگی و لعن و نفرین بستگان به کسی که شیشه قطار را با سنگ شکست و چوب الک و دولک را به چشمت زد و با سنگ سرت را شکست و ...
    هر روز کسی را می بینی با عینکی ته استکانی و قابی کائوچویی.
    دنیا تمام می شود.
    عرق کردن و سر خوردن عینک. زیر بار بند عینک نرفتن به هیچ قیمتی
    امید به قصه‌های بزرگان و شنیدن هزاران داستان از افرادی که یک نیسان تیرآهن در چشمشان فرو رفته ولی چشم شان خوب شده.
    تلاش برای نشان دادن اینکه هیچ چیز در دنیا تغییر نکرده، توپ پلاستیکی به صورتت می‌خورد و شیشه شکستن‌ها شروع می شود.
    نصیحت یک بزرگتر که حالا باید آرام شوی و دوران جنگ و دعواها گذشت.
    از قاب فلزی به قاب کائوچویی تبدیل می شوی، بزرگ می شوی بی آنکه بخواهی. قیافه وودی آلن با عینکی کائوچویی برای همیشه در ذهنت می ماند. چرا تمام عمرت اینقدر به هنری کسینجر حساسی؟
    از روزهای شنیدن صدای توپ بازی در خیابان و تویی که سرت به کتاب گرم است می رسی به
    روزهایی که بدنبال عینکی می‌گردی که به چشمت هست. صبح‌هایی که باید دسته عینک کج شده کنار متکا را صاف کنی و درباره کجایی و جایگاه عینک پیش از خواب در نزد انسان معاصر بحث کنی و نظریات دیگران را رد کنی و بکار خودت برسی.
    هیچ وقت عینک زاپاس نداری و قبلی حتما شکسته که عوض شده است.
    روزهایی که منتظر آماده شدن عدسی فشرده هستی، فقط می توانی رادیو گوش کنی. مذاکرات مجلس، آقای دری نجف آبادی در مورد بندهای هفت و هشت از تبصره سی و نه بودجه مرکز تحقیقات استراتژیک مجلس، تذکر آیین نامه ای دارد. با صدای خاص خودش پیشنهاد دارد بند شش با بند نه عوض شود و بند یازده برود جای بند چهار. از مخبر کمیسیون دعوت می شود برای ادای توضیحات بیاید و حس می کنم ته دلش چقدر دوست دارد بگوید، اه میزنم فکت رو میارم پایین از بس پرت و پلا میگی...
    شماره چشمت که بالاتر می رود و عینک جدید که می گیری، جوی آب مقابل عینک فروشی، پذیرای قدوم مبارک شماست که هنوز چشمت دنیا را با زاویه می بیند، چیزی شبیه قاب بندی های تخیلی سریال های سیروس مقدم
    روزهایی که به گودی زیر چشمهایت فکر می کنند و فکر می کنی
    روزهایی که به اصرار دیگران، عینک را برمی داری تا ببیند عینک چقدر به خورد جانت رفته است.
    روزهایی که با بداخلاقی بچه ها را از جلوی تلویزیون دور میکنی و باز همان آش و همان کاسه.
    دختر همسایه جاری عشرت خانم رفته چشمهاش رو عمل کرده. میگن شیش ماه به شیش ماه وقت میدن. چرا نمیره عمل کنه؟ راست میگه ها. نه من شبکیه ام ضعیفه، دکتر اجازه عمل نمیده. واسه پولش میگی؟ نه میگم که، دکتر اجازه نمیده ....
    درست ساعت دوازده و نیم شب جمعه کنکور، عینک کائوچویی از وسط می شکند. هیچ راهی برای تعمیر حتا نیم بند نیست. در خانه تکانی گروه ضربت، بقایای آخرین عینک باقی مانده از حملات دشمن بعثی که دسته اش شکسته و یکی از شیشه های آن سه تکه شده، پیدا می شود.
    صبح، با عنایت خاصه حضرت حق و تحت توجهات همه فرشتگان الهی، سالم به جلسه میرسی بی آنکه در جوبی افتاده باشی و می شود یکی از دلایل اثبات وجود خدا.
    چشمهای از حدقه درآمده مراقب سالن که تلاش ناموفقی برای درک شباهت و تطبیق تصور ذهنیش از عینک با چیزی است که از جیبت درآوردی و به چشمت زدی.
    شیشه سمت چپ سه تکه است و مجبوری گینسی و سریع، علامت بزنی. تستها تمام می شود و می پرسی کی بیسکویت می دهند، پاسخ می شنوی نیم ساعت دیگه!
    روزی که یادت می رود عینک به چشمت هست و شیرجه میری در رود کرخه نور و فقط معجزه ای در حد فیلمهای بالیوود می تواند عینکت را باز گرداند و سریعا پشیمان می شوی حالا چرا این قدر سنگین نذر کردی، با کمتر از این همه کارت راه می افتاد و کشف می کنی خدا که به این چیزها احتیاج ندارد و با اولین تکان در آب رود، غلط کردم می گویی
    ...
    عمل خوبی برای تان آرزو دارم.

    پاسخحذف
  11. مرسي و مرسي ومرررسي، از همه. :)

    پاسخحذف