۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

این/ آن روزها

چند سالی می گذشت از آخرین باری که جلسه ی امتحان- آن هم از نوع تخصصی اش- را بعد از 20 دقیقه ترک می کردی و با احساس شعف و سبک بالی حاصل از موفقیت در یک آزمون دیگر، سوار بر رخش زیبای خیال به امر بس لذت بخش تر تخمین صدم های معدلی می پرداختی که عدد صحیح اش هرگز از 19 پایین تر نمی آمد! هنوز در روزهای خوش دبیرستان بودی که حتا غول بی شاخ و دم کنکور هم نمی توانست شادی هایت را خدشه دار کند و ذهنت را مشغول. نتیجه ی شرکت در آزمون صبح های جمعه هم که فقط امیدواری بود و به سادگی پاداش زحمت هایت را می داد. به هندسه و حسابان و گسسته عشق می ورزیدی و فیزیک و ادبیات و زبان را دوست می داشتی. شیمی و باقی درس ها- به استثنای عربی- هم که اصلن کاری نداشتند! خلاصه، همه و همه as easy as abc و این حرف ها.
چندی بعد که با کلی امید و آرزو و احساس خوشایند متمایل به غرور راه راه ناشی از پیروزی، با هزار آفرین و باریک الله، وارد دانشکده ی فنی x شدی که مهد تمدن رشته ی مربوطه بود و البته جایی برای پرورش نبوغ حضرات، تازه فهمیدی دنیا چه خبر است. کم آوردن وقت در امتحان های 2 ساعته بعد از خرخوانی های شبانه روزی و مستمر، برایت عادی شد و معدلت را که به 16 رساندی، همه و همه برایت دست زدند!!!
هنوز واحدهای دوره ی کارشناسی را تمام نکرده بودی که برایت دفترچه ی آزمون ارشد گرفتند و با آفرین ها و باریک الله هایی به مراتب قابل توجه تر از قبل، تو را راهی مقطع بعدی کردند. تمام روز را تو حل می کردی و حل می کردی و حل می کردی و آن ها حظ می کردند و حظ می کردند و حظ می کردند و بیش از تو، خود را موفق می دانستند!!!
اما تو چه!؟ آیا همان قدر که آن ها خوش حال بودند، تو هم خوش حال بودی یا خلائی بود که روز به روز در وجودت بیشتر و بیشتر می شد و احساس بودن- دست کم راضی بودن- را از تو می گرفت!؟ تو در اتاق خود نشسته بودی و خود را می کاویدی و آن ها در اتاق پذیرایی، بلند بلند می خندیدند و برای دکتری تو تصمیم می گرفتند. آن ها سایت دانشگاه های درست و حسابی دنیا را جست و جو می کردند و تو کتاب های رشته های دیگررا. آن ها شرایط ریسپشن دانشگاه x را پرینت می گرفتند و تو به موازات رسیدگی به پایان نامه ی محترم، کتاب های جدیدت را می خریدی، می خواندی و هر لحظه بیشتر در پدیده ی یونی وِرسال گرَمِرِ چامسکی فرو می رفتی و هینت های آقای کوک! تو، دیگر، می دانستی کجایی، چه می خواهی، چه می خواهی بخوانی و می خواندی و می خواندی، و آن ها هنوز نمی دانستند و نمی دانستند و نمی دانستند که تو حالا می دانی چه می خواهی.
روزها گذشت تا تو خوب خوب شدی؛ دیگر خالی نبودی و راه را می دانستی: یک دفترچه ی دیگر، یک آزمون دیگر، یک دانشکده و یک رشته ی دیگر. عاااالی بود؛ حتا به بهای شوکه شدن آن ها! ظالم شده بودی!؟ نه، اتفاقن "درست" شده بودی؛ "خودت" شده بودی...
و درنهایت، این گونه شد که داری این روزها را با تجربه های نوستالژیک نو (!!!) می گذرانی. بعد از حدود نیم ساعت، جلسه ی یک امتحان تخصصی را ترک می کنی و سبک بال و رها از محوطه ی دانشگاه خارج می شوی. دیگر آن حس لعنتی آزاردهنده نیست؛ دیگر امتحان هایت 2 ساعته نیست؛ دیگر سرنوشت برگه ی امتحانی تو تحت تاثیر یک مثبت/ منفی ناقابل نیست؛ دیگر در روزهای امتحان موبایلت خاموش نیست؛ دیگر خبری از دل هره نیست، و البته دیگر نخبه نیستی، چون درس هایت حل کردنی نیست!!!
هنوز دکتر نشدی، اما آرامی و خوش حال و راضی. درس می خوانی، کار می کنی و... و همین ها برایت کاااافی ست.

پ. ن. ها:
1- منصفانه نیست احساس خوب ناشی از حل یه مسئله ی خفن و پیدا کردن یه کد خاص رو نادیده بگیری؛ یا حتا روزهای خوب کار در آزمایشگاه، و همین طور ماجراهای سرنوشت ساز(!) کلا س های حل تمرین رو. دی:
2- دومین چیزی که اصلن و اصلن منصفانه نیست، بی توجهی به این همه مهربونی و حمایت آدم هاییه که همیشه همراهت بودن/ هستن و دوسِت داشتن/ دارن، حتا وقتی شوکه اشون می کنی و ساز مخالف می زنی.
3- موقعیتِ کاری تو- شبه منبع درآمدت، هر چند اندک- با همون رشته ای که این همه پشت سرش حرف زدی، رابطه مستقیمی داره. لطف کن اینو بفهم!
4-1- اگه دوباره به گذشته برگردی، بازم همین راه رو انتخاب می کنی؛ چون حتا اگه همه ی "تو" عوض شده باشه، بخش های مربوط به "دیوونگی هات" دست نخورده باقی مونده و می مونه!
4-2- اصلن اگه امروز این جایی- بی توجه به خوب/بد بودنش- به خاطر همون راهیه که تا حالا اومدی.

۱۴ نظر:

  1. سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی دارید .لطفآ سری هم به وبلاگ من بزنید.من از طریق وبلاگ خانم شین با وبلاگ شما آشنا شدم.
    با تشکر سایهhttp://tanhaei-55.blogspot.com

    پاسخحذف
  2. خوشحالم ... بایت خوشحالم ...
    خوشحالم که حالا وقتی به پشت سرت نگاه می کنی از راهی که آمده ای راضی هستی حتی از آنجایش که برایت سخت بوده ... خوشحالم که حالا در راهی هستی که دوستش داری ... خوشحالم که روزگارت را خودت می سازی ... که می دانی چه می خواهی و مهمتر از ان خوشحالم که همراهانت هنوز همراهیت می کنند ... این خیلی با ارزش است .

    پاسخحذف
  3. دکتر نشدی ، مهندس که شدی. یه روزم دکتر میشی، آمپولامونم میزنی. :)))))

    پاسخحذف
  4. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  5. راستش هم خیلی ریز بود هم خیلی طولانی برای خوندن پس فقط چند خط اول رو خوندم
    فقط خواستم بگم این ماهیا خیلی خوشگلن یاد حال و هوای نوروز افتادم و دیگه این که می شه از گوگل ریدر برای وبلاگت استفاده کنی که بشه فهمید آپ کردی یا نه؟

    پاسخحذف
  6. سلام،
    چه سرگذشتی داشتید خانم مهندس!
    خیلی خوشحالم که الان توی همون جاده ای هستی که راضی و خوشحالت میکنه. باور کن بیشتریها اونجا نیستن. از خلوت بودن جاده میشه فهمید.

    پ.ن: اضافه کردن پی نوشت ها، حرکت واقعا قشنگی بود و خیلی هم لازم، در گرفتن جانب انصاف(شاید بتونی قاضی بشی).

    پاسخحذف
  7. az on jaee ke dar ayyame emtehanat posthat chand barabare ghabl shode malume cheghadr dari lezat mibari az zendegi dust jun. =))
    REZA, dige be doctorha tohin nakon. in ye bar ro nadide migiram chon ham classie montra budi. ;)

    پاسخحذف
  8. پینوشتها جواب سئوالهایی که موقع خوندن به ذهنم رسید رو دادند . خوشحالم که خوشحالی

    پاسخحذف
  9. نتونستم درکت کنم

    پاسخحذف
  10. کار درست رو تو کردیبه همین دلیل پشیمون نیستی. بهتره ادم اول به فکر تثبیت موقعیت اجتماعی خودش باشه بعدا بره دنبال علاقه. میدونم تو بعدا فهمیدی دنبال چی هستی و swap horses in midsteam به اصطلاح اتفاق افتاده. من بطور کلی گفتم.

    پاسخحذف
  11. Man hamishe mixastam azat beporsam sazman sanjesh sharaieti barat taein nakard vaqti dobare emtehan dadi , amma xejalat mikeshidam . :">

    پاسخحذف
  12. سوتفاهم نشه تارا جان منظورم با شما نبود.شوخی کردم.

    پاسخحذف
  13. به حسین غفاری: از این جا می تونید اندازه ی متن رو تغییر بدید:
    view --> text size --> larger/ largest
    به می: شرایط خاصی نداره؛ فقط اگه اون بار روزانه خونده باشی، این بار باید مثل بچه های شبانه شهریه بدی، حتا اگه رتبه ات طوری باشه که روزانه قبول شی. :)

    پاسخحذف