۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

در شهر فکرها

یک وقت هایی "فکر می کنی" خالی هستی. نمی توانی تمرکز کنی؛ حالت خوب نیست؛ آشفته ای و نفست بالا نمی آید. این طور وقت ها خالی که نیستی هیچ، خیلی هم پری و دغدغه های ذهنی ات آن قدر بیش تر از همیشه است که فکرها با فاصله های میلی متری از هم، جمع شده اند در یک گوشه ی ذهنت . در چشم به هم زدنی راه بندان می شود و بقیه یکی یکی می آیند پشت سر فکرهای قبلی. بعد کم کم خسته می شوند از این همه پشت سر ماندن، اما همین که می خواهند برگردند می بینند حالا خودشان شده اند فکر جلویی فکرهای پشت سرشان! ناچار همان جا می مانند.
همه عجله دارند. بعضی ها که عصبی هستند و صبرشان کم است، شروع می کنند به فحش دادن. ناسزا می گویند به تو که خیابان های ذهنت را بند آورده ای و اصلن به فکر آن ها نیستی. بعضی دیگر، همان ها که به سلامتی شان اهمیت می دهند، یک نفس عمیق می کشند، فیش هایشان را از کیف بیرون می آورند و شروع می کنند به مرور مطالبی که قبلن خوانده اند. شاید هم ناخن هایشان را سوهان بکشند یا پرسینگ شان را بگذارند روی بینی شان. این طوری با یک تیر دو نشان می زنند: هم اضطراب شان را کنترل می کنند، هم وقت های مرده را به کار می گیرند. در این میان، دسته ی سومی هم وجود دارند. آن ها، که از دست روی دست گذاشتن خوش شان نمی آید، ماشین شان را خاموش کرده، همان جا به امان خدا رهایش می کنند تا بقیه ی راه را پیاده روند. خستگی را به جان می خرند و بلاخره، شاید کمی زودتر از آن های دیگر، به مقصد می رسند.
فکرها زیادند و مدام هم بیش تر می شوند. به تعداد همه ی آن ها هم راه وجود دارد برای برخورد با بحران ناشی از سکون ذهنی، و به نوعی روحی، تو. اما هیچ کدام از راه های فکری فکرها به درد تو نمی خورد؛ شاید هم به بحران ذهنی ات دامن بزند! پس باید بی توجه به تعداد راه هایی که آن ها می توانند برای خودشان انتخاب کنند، هر چه زودتر به خود آیی، زیرکانه کنترل اوضاع را به دست گیری و به سفید شدن وضعیت کمک کنی. اصلن آسان نیست؛ اعتماد به نفس بالایی می خواهد و سرعت عمل. با این حال نباید زمان را از دست بدهی؛ فکرها در ترددند و هر چه بیش تر بگذرد، بازگشت به شرایط عادی برایت سخت تر و سخت تر می شود. زود باید دست به کار شوی و چاره ای اندیشی؛ زودتر از آن که هم اندیشی و بی نظمی این فکرهای متوقف شده، بخش های دیگرت را هم به آشفتگی بکشاند و تو را، در نهایت، فلج کنند.

پ. ن.: فک کن بعدش چه قدر بزرگ می شی...

۲ نظر:

  1. سلام،
    شایدم بشه مثل من انقدر صبر کرد تا خیلی از فکرها بعد از یه مدت اکسپایر بشن و خود به خود از بین برن.

    اون وقت نماد بیرونی اون کسی که افکارش توی ترافیک سنگین ذهنش متوقف شدن میشه کسی که وقتی توی اتاقش پا میذاری میبینی یه گوشه اون پر از کتاب نیمه خونده و فیلم ندیده و موزیک گوش نداده و نوشته های نیمه تمومه. آدمی که هی به خودش قول میده که به زودی و در اولین فراغتی که دست بده تکلیف همه این نصفه کاره ها رو معلوم کنه، فراغتی که هیج وقت نمیاد و اگر هم بیاد صرف کارهای دیگه میشه.
    اگه در خصوص این موضوع هم تجربه ای دارید حتما بنویس که درد من و هر کسی که میشناسمه.

    پاسخحذف
  2. سلام،
    خیلی خوشحالم که برگشتید. راستش توقع نداشتم به این زودی ها بیاید. غافلگیری خوشایندی بود.

    پاسخحذف